یوتاب گلچینی از بهترین ها

سگ و زاهد

زاهدی، در یكی از كوه های لبنان، در غاری انزوا گزیده می زیست. روزها را روزه می داشت و شب هنگام، گرده نانی بهرش می رسید كه با نیمی از آن افطار می كرد و نیمه دیگرش را به سحر می خورد. روزگاری دراز چنین بود و از آن كوه فرود نمی آمد. تا اینكه قضا را، شبی، گرده نانش نرسید.

سخت گرسنه و بی تاب شد. نماز بگزارد و آن شب را چشم انتظار چیزی كه گرسنگیش رافرو نشاند، گذراند و چیزی بدستش نرسید.
در دامنه آن كوه، روستایی بود كه ساكنانش غیر مسلمان بودند. زاهد، صبح هنگام بدانجا فرود آمد و از پیری طعام خواست. پیر، وی را دو گرده جوین داد. زاهد آن دو را بگرفت و آهنگ كوه كرد.

قضا را در خانه آن پیر، سگی گر و لاغر بود. به دنبال زاهد افتاد و عوعو كنان دامن جامه اش بگرفت. زاهد، یكی از آن دو گرده را برایش افكند، تا دست از او بدارد. اما سگ، گرده را خورد و بار دیگر خود را به زاهد رساند و به عوعو كردن پرداخت.
زاهد، نان دوم را نیز بدو انداخت. سگ آن را نیز خورد و بار دیگر به دنبال زاهد رفت و به عوعو پرداخت و دامن جامه اش بدرید.

زاهد گفت: سبحان الله هیچ سگی را بی حیاتر از تو ندیده ام. صاحب تو، دو گرده نان به من داد كه تو هر دو را از من گرفتی. پس این زوزه و عوعو و جامه دریدنت چیست؟

خدای تعالی سگ را به زبان آورد كه: من بی حیا نیستم. چه در خانه این غیر مسلمان پرورده شده ام. گله و خانه اش را حراست می كنم و به استخوان پاره یا تكه نانی كه مرا می دهد، خرسندم. گاهی نیز مرا فراموش می كند و چند روزی را بدون اینكه چیزی بخورم، می گذرانم. گاهی هم او حتی برای خود چیزی نمی یابد و باری من نیز.

با این همه، از زمانی كه خود را شناخته ام، خانه اش را ترك نگفته ام و به در خانه غیر او نرفته ام. بلكه عادتم این بوده است كه اگر چیزی بیابم، سپاس بگزارم و اگر نه، بردباری پیشه كنم.
اما تو قطع گرده نانت را به یك شب، طاقت نداشتی و از در خانه روزی رسان، به در خانه این غیر مسلمان آمدی، روی از معشوق بتافتی و با دشمن ریاكاری بساختی، برگو كدام یكی از ما بی حیاست. تو یا من؟
زاهد با شنیدن این سخنان، دست بر سر كوفت و بی هوش بر زمین افتاد.

0 دیدگاه

دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.