یوتاب گلچینی از بهترین ها

آروم باش فرهاد

رفته بودم فروشگاه...
یکی از این فروشگاه بزرگا، اسم نمی برم تبلیغ نشه براش!
یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی ور ور و غرغر می کرد.
پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!...

جلوی قفسه خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد...
پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.
دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید. چنتا از جنسا افتاد رو زمین...
پیرمرده باز گفت: فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم می ریم بیرون!

من بسیار تعجب کرده بودم.
بیرون رفتم بهش گفتم: آقا شما خیلی کارت درسته! این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!
پیرمرده با این قیافه :| منو نگاه کرد و گفت:
عزیزم، فرهاد اسم مَنه! اون اسمش سیامکه.

2 دیدگاه

..... : خیلی عالی بود

پاسخ
لینک۱ فروردین ۱۴۰۲ ساعت ۰۰:۱۵:۵۴

Sana : خیلی خوب بود

پاسخ
لینک۹ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۱۷:۴۳:۵۵