یوتاب گلچینی از بهترین ها

اول رییس

یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه.
غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…

منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه…

بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنك داشته باشم و تمام عمرم حال کنم »… پوووف! مسؤول فروش هم ناپدید می شه…

بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!

نتیجه اخلاقی!

این که همیشه اجازه بده اول رئیست صحبت کنه !

10 دیدگاه

M : چرا رییس شون اینقدر مریض بود

پاسخ
لینک۲۳ آذر ۱۴۰۲ ساعت ۱۴:۴۳:۰۸

سرباز مجازی : این شکلی آرزو هاشونم برآورده نمی شه برمی‌گردن

پاسخ
لینک۳ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۹:۱۳:۰۷

پانته ا : جالب بود اما نتیجه اخلاقی زیاد جالب نبود

پاسخ
لینک۸ فروردین ۱۴۰۱ ساعت ۱۶:۲۶:۲۸

Sh : وااای خدایا عالی بوووود

پاسخ
لینک۲۶ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۳۶:۳۱

کتاب خوان : خوب بود.

پاسخ
لینک۹ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۱۵:۴۱:۳۹

م : ممنون داستان جالبی بود.

پاسخ
لینک۹ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۳۲:۵۱

... : بدبختا

پاسخ
لینک۲۶ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۶:۱۳:۵۴

محمد : سلام
داستان قشنگی بود و جنبه طنز داشت

پاسخ
لینک۲۳ خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۲۲:۲۳:۰۶

م : خیلی ممنون جالب و خنده دار بود

پاسخ
لینک۱ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۹:۵۰:۱۷

علیرضا : واای مردم از خنده

پاسخ
لینک۲۰ فروردین ۱۳۹۹ ساعت ۱۹:۲۴:۳۷

رضوان : مسئول فروش مگه نگفت تا آخر عمر؟ چجور بعد ناهار برگرده؟ جوری میشه که ته عمرش باشه و بمیره بعد ناهار که هم اون هم رئیس به آرزوشون رسیده باشن

پاسخ
لینک۲۶ دی ۱۳۹۸ ساعت ۰۰:۲۵:۲۴

X : گفته تا اخر عمر حال کنم نه اونجا بمونم

پاسخ
لینک۱۲ فروردین ۱۳۹۹ ساعت ۰۱:۰۷:۵۳