یوتاب گلچینی از بهترین ها

درس بزرگ

روزی پدر و پسری بالای تپه ی خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می کردند با هم صحبت می کردند.
پدر می گفت: اون خونه را می بینی؟ اون دومین خونه ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می کردم کاری که می کنم تا آخر باقی می مونه.
دل به ساختن هر خانه می بستم و چنان محکم درست می کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه.
خیالم این بود که خونه مستحکم ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه های من بعد از من هم همین طور میمونن.

اما حالا می دونی چی شده؟ صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم.
این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...
این حرف صاحب خونه دل منو شکست ولی خوب شد...
خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم.
درسی که به تو هم می گم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفق تر باشی.

پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست. تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت.
چرا که هیچ چیز ارزش این را نداره و هیچ کس هم چنین ارزشی به تو نمی تونه بده. فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را می دونه و اگر دل می خوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه.

25 دیدگاه

۹۰ : این داستان از کیست؟

پاسخ
لینک۸ آذر ۱۴۰۱ ساعت ۲۲:۰۶:۵۰

ناشناس : ممنون

پاسخ
لینک۳ آذر ۱۴۰۱ ساعت ۱۲:۳۳:۰۰

سارینا : خدایی چه جوری از اون به این نتیجه رسیدین

پاسخ
لینک۲۴ آبان ۱۴۰۱ ساعت ۲۳:۵۱:۵۱

کمند : عالی بود و آموزنده ممنون

پاسخ
لینک۲۴ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۲۴:۱۲

. : خوشم نیومد. . .
^

پاسخ
لینک۱۷ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۸:۱۷:۰۲

ملیکا : خیلی عالی بود ممنونم من خیلی از این داستان خوشم اومد‌‌

پاسخ
لینک۱۰ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۳۶:۰۹

۰۰۰۰۰۰ : من وقتی این داستان زیبا را خواندم درس زندگی را از این داستان آموختم ❤❤

دستتتون درد نکنه خیلی خوب و آموزنده بود ❤❤❤

پاسخ
لینک۲۶ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۵۴:۳۷

کتاب خوان : عالی بود.

پاسخ
لینک۹ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۱۵:۵۱:۵۶

عباس بوعذار : یه بارم که یه بساز بفروش با شرف پیدا شد این شد عاقبتش

پاسخ
لینک۱۶ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۰۱:۱۰:۱۳

MATIN : خیلییی زیبا و اموزنده بود ممنونم

پاسخ
لینک۱۰ شهریور ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۱۹:۳۹
ادامه