یوتاب گلچینی از بهترین ها

روباه و شیر و خر

شیرى بود که او را ضعف و سستى بر آمده بود و چنان قوت از او ساقط شده که از حرکت باز ماند و نشاط شکار نداشت، و در خدمت او روباهى بود.
روزى روباه او را گفت: سلطان جنگل، چرا چنین ضعیف افتاده است؟ آیا در اندیشه معالجه خویش نیست؟
شیر گفت: اگر دارو دست دهد، به هیچ وجه، تأخیر جایز نشمرم. گویند دل و گوش خر، علاج این ضعف است و آن، اکنون مرا میسر نیست.

روباه گفت: اگر جناب شیر، رخصت فرمایند و اجازت دهند خرى به نزدشان خواهم آورد.
شیر گفت: چگونه؟
روباه گفت: در این نزدیکى، چشمه‏ اى است که رختشویى هر روز براى شستن رخت‏ها بدان جا مى‏آید و با او خرى است که با رخت‏ها بر پشت او است. چون به چشمه مى‏رسد، خر را رها مى‏کند تا در اطراف چشمه بچرد. او را بفریبم و نزد سلطان آورم.
شیر، پذیرفت و گفت: چنانچه خر بدین جا آورى، دل و گوش او را من خورم و باقى به تو دهم.

روباه به نزد خر رفت و با او مهربانى‏ ها کرد و سخن از دوستى و رفاقت گفت. آن گاه پرسید که سبب چیست که تو را رنجور و نزار مى‏بینم؟
خر گفت: صاحبم پى در پى از من کار کشد و علف چندان که من خواهم، فراهم نیاورد.
روباه گفت: ندانم چرا این محنت و رنج را اختیار کرده‏ اى؟
خر گفت: هر جا که روم، همین است.
روباه گفت: اگر خواهى تو را به جایى مى‏برم که زمین آن را علف‏هاى ‏تر و تازه پوشانده است و هواى آن همچون بوى عطر، دل‏انگیز است. پیش از تو خرى دیگر را نصیحت کردم و بدان جا بردم و اکنون در آن جاى خرم مى‏خرامد و به عیش و مسرت، روزگار مى‏گذراند.
خر گفت: امروز چه روز خوبى است که تو را دیدم. دانم که شرط دوستى به جاى مى آورى. باشد که من نیز، خدمتى به تو کنم.

روباه، خر را به نزدیک شیر آورد. شیر قصد خر کرد تا او را شکار کند. ما چون قوتى در بازو نداشت، خر از دست او گریخت.
روباه در حیرت شد از سستى شیر. خواست که ترک او گوید.
شیر گفت: در این ناکامى، حکمتى بود که پس از این تو را خبر خواهم داد. اکنون دوباره برو. شاید که او را باز فریب دهى و به این جا آوری.

روباه دوباره رفت. خر به او عتاب کرد و گفت: مرا کجا بردى؟ این است شرط دوستى و طریق جوانمردى؟
روباه گفت: ندانم چرا گریختى؟ آن که قصد تو کرد و به سوى تو آمد، خرى از جنس تو بود. مى‏ خواست که تو را استقبال کند و همراه تو شود.
خر، تا آن زمان شیر ندیده بود و وسوسه‏ هاى روباه، باز در او کارگر افتاد. همراه روباه شد و نزد شیر آمد.
این بار در یک قدمى شیر ایستاد و شیر چون او را در نزدیکى خود دید، جستى زد و بر سر و روى او پنجه زد.

خر بر زمین افتاد. شیر به روباه گفت: همین جا باش تا من دست و روى خود بشویم و بازگردم تا از دل و گوش خر طعام سازم.
چون شیر رفت، روباه دل و گوش خر بخورد.
شیر باز آمد. پرسید که دل و گوش کجا شد؟
روباه گفت: عمر سلطان دراز باد، اگر این خر را دل و گوش بود، دوبار به پاى خود به مسلخ نمى آمد و فریب خدعه هاى من نمى‏ خورد. او را نه گوش بود و نه چشم و نه دل.

0 دیدگاه

دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.