یوتاب گلچینی از بهترین ها

سه گاو

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دخترِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره.
کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد می کنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید.
فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه.

دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین می کوبید، خرخر می کرد.
گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.

برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود!
در حالی که گاو نزدیک می شد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..

1 دیدگاه

بهار : میشه منظور این داستان رو بگید؟

پاسخ
لینک۶ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۲۲:۳۴:۲۳
فریبا هراتی

فریبا هراتینویسنده یوتاب : آدم نباید به طمع رسیدن به شرایط بهتر و بهتر، موقعیت های خوب گذشته را نادیده بگیرد چون شاید زمانی برسد که هیچ شانسی برای پیشرفت نداشته باشد. مثل بعضی دخترها که فکر می کنند تمام عمرشان عشاق و خواستگاران زیادی به پای آنان نشسته اند و دست آخر تنها می مانند.

پاسخ
لینک۶ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۲۲:۴۲:۱۱