یوتاب گلچینی از بهترین ها

پستچی؛ قسمت بیست و ششم

مادر علی، نزدیک سحر رفت. در حالیکه دست رنجورش در دست علی بود و آرامشی در صورتش. هرگز از کاری که کردم پشیمان نیستم. دیدن چهره آرام آن زن، به وقت آخرین سفر، همیشه مرا آرام میکند.
مراسم خاکسپاری و مسجد انگار در خواب گذشت. علی گریه نمی کرد. فقط به زمین خیره بود. می دانستم چه جنگی در درونش است. جز ازدواج مصلحتی با ریحانه، هیچکدام از آرزوهای مادرش را برآورده نکرده بود. عاشق مادر، اما همیشه دور از او.
گریه کن علی جان! حالت بهتر می شود. حیف که دورش شلوغ بود و نمی توانستم با او حرف بزنم. آرزو می کردم سرش را روی شانه من بگذارد و یک دل سیر گریه کند. اما همچنان ساکت و سر به زیر بود.

بعد از مراسم یک لحظه به اتاق مادرش رفتم. هنوز بوی عشق می داد. همان اتاق کوچکی در خانه مادر شوهر، که بعد از عقد و قبل از خرید خانه خودشان، مدتها در آن مادری کرده بود. جای سرش هنوز روی بالش بود. با یک تار موی طلایی.
نمیدانم چرا گریه ام گرفت. بالش را به دهانم چسباندم کسی صدای گریه ام را نشنود. وقت خداحافظی بود. با خیلی چیزها. ناگهان دست علی را روی شانه ام احساس کردم.

گفت: خواستی از دستم راحت شی؟ برای این گفتی محرمیتو باطل کنیم؟
گفتم؛: علی جان، پدرم میگه اگه کسی اهلی دلت بشه، با یه صیغه زبونی نه میمونه، نه میره. ما عقد رسمی نبودیم. فردا تا تنها می شدیم هزار تا حرف درمیاوردن! من معنی زن اول و دومو نمی فهمم. اصلا کی زنت بودم؟ من عاشقت بودم، هستم و می مونم. اگه تو هم این حسو داری، اون صیغه جاریه، برای ابد! نه فقط به زبون، که تو دلمون... حالا یه کم وقت احتیاج داری. نمی خواستم اون تعهد معذبت کنه. همین که روح مادرت آرومه، من و تو هم آروم می شیم.

نتوانست جلوی خودش را بگیرد، قهرمان شکست. سرش را روی تخت مادرش گذاشت و شانه هایش از هق هق تکان می خورد. انگار تمام اشکهای دنیا را برای این لحظه جمع کرده بود. دو بار دستم به سمت موهایش رفت، جلوی خودم را گرفتم. کسی باید آرامش می کرد.
دستم را روی دستش گذاشتم. گفتم: گریه کن علی. هر چقدر میخوای! من کنارتم.
دستم را گرفت. انگار دیگر نمی خواست رها کند. دستم از اشکش خیس بود.
گفت: عمل قلبش که تموم شه، طلاقش میدم. براش شناسنامه نو می گیرم. خودم شوهرش میدم. فقط بم اطمینان کن. تنهام نذار! بدون تو دیگه نمی تونم تصمیم بگیرم.
دستش را فشردم. هستم علی!

در باز شد. ریحانه بود. گفت: به آژانس زنگ زدم شما رو برسونه. خیلی زحمتتون دادیم.
علی گفت: ناهار بمون.
گفتم: نه. پدرم یه کم ناخوشه. ریحانه هم خسته ست. مرسی ریحانه جان و رفتم.
در ماشین گریه می کردم. راننده جعبه دستمال را به من داد و گفت: خدا بت صبر بده خواهر.
یک هفته خبری از علی نبود، تا ریحانه به دیدنم آمد با حال زار...

چیستا یثربی

0 دیدگاه

دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.