یوتاب گلچینی از بهترین ها

یک کیسه سنگ

روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت: من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام؛ روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند. هر روز و گاه نيز شب، مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند. مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست!!!

عارف گفت: شايد اقوام باشند.
گفت: نه من هر روز از پنجره نگاه مي کنم، گاه بيش از ده نفر متفاوت مي آيند بعد از ساعتى مي روند.
عارف گفت: کيسه اى بردار براى هر نفر يک سنگ درکيسه انداز. چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم.

مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.
بعد از چند ماه نزد عارف آمد و گفت: من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايىد.
عارف گفت: يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى! چگونه مي خواهى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفار کن؛ چون آن دو زن، همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند..... اى مرد آنچه ديدى "واقعيت" داشت اما "حقيقت" نداشت.

نکته!

بیایید ديگران را "قضاوت" نكنيم!!

0 دیدگاه

دیدگاهی برای این نوشته ثبت نشده است.