یوتاب گلچینی از بهترین ها

چوپان و امام زاده

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.

دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد....
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی...
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...

قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.

وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم ، غلط زیادی که جریمه ندارد.

برگرفته از : کتاب کوچه ، احمد شاملو

4 دیدگاه

علی : در پاسخ به حسین و آیسل
خیلی ها دبه میکنند ولی بلایی هم بعدش سرشون نمیاد.
دنیای واقعی به این داستان نزدیکه که شده ضرب و المثل.

پاسخ
لینک۱۶ آبان ۱۴۰۱ ساعت ۱۴:۵۶:۰۸

بنیامین : سلامو کلیپ صوتی این شعر رو از کجا گیر بیارم

پاسخ
لینک۲۴ مرداد ۱۴۰۱ ساعت ۱۹:۳۱:۴۴

امیر مهدی بندگان : درست

پاسخ
لینک۱۰ فروردین ۱۴۰۱ ساعت ۱۸:۰۶:۳۰

حسین : به نظرم اگر جوری تمومش میکردید که مرد وقتی سر حرفش ایستادگی نکرد درخت از زمین کنده شود و روی مرد بیفتد تا نتیجه بگیریم که سر حرف و قولمان به ایستیم
ولی به هر حال بسیار زیبا بود مثل همیشه

پاسخ
لینک۸ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۷:۱۷:۳۱

آیسل : کاملا موافقم

پاسخ
لینک۱ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۰۰:۴۰:۰۶