یوتاب گلچینی از بهترین ها

میهمانی

زنگ تلفن به صدا در آمد. پیرزن كه در حال چرت زدن بود، با صدای تلفن از جا پرید به اطراف نگاه كرد و دوباره با شنیدن صدای تلفن به زحمت از جایش بلند شد و به طرف تلفن رفت.
گوشی را برداشت، با شنیدن صدایی كه انگار خیلی وقت بود نشنیده بود، لپهایش گل انداخت.

سلام نوه ی گلم. خوبی؟
قرار شد كه پسر، عروس و نوه هایش به خانه او به میهمانی بروند.
بعد از خداحافظی، گوشی را گذاشت. كمی همانجا ایستاد و لبخندی از روی خوشحالی زد. بعد به خود آمد و دستمالی به دست گرفت و شروع به گردگیری منزل كرد. به حیاط رفت و همه جا را آب و جارو زد و برگشت. در حالی كه زیر لب چیزی را زمزمه می كرد سراغ آشپزخانه رفت و قابلمه را روی اجاق گذاشت.

ساعتی بعد قورمه سبزی روی اجاق غل غل می كرد و برنج هم در حال دم بود. در قابلمه را برداشت كمی از برنج را با قاشق به دهان گذاشت و زیر گاز را خاموش كرد. ولی قورمه سبزی همچنان در حال جا افتادن بود.
یك پارچ آب به سماور ریخت و زیر آن را هم روشن كرد. بعد به حمام رفت. و دوش گرفت. و لباس ساتن بنفش رنگی را كه پسرش برایش خریده بود را پوشید. خیلی خوشحال بود.

بعد از دوش چای دم كشیده را خیلی دوست داشت. چای را دم كرد و یك فنجان از آن را خورد. بعد چادر گل گلی اش را سرش كرد و زنبیل قرمز رنگش را برداشت. از در حیاط خارج شد، آن طرف خیابان میوه فروشی حاج عباس بود. چادرش را جمع و جور كرد و زنبیلش را محكم گرفت و در حالی كه به راست و چپ خیابان نگاه می كرد، آرام آرام به آن طرف خیابان رفت. و چند نوع میوه خرید. و دوباره چادرش را جمع و جور كرد و زنبیلش را برداشت.

خیلی خوشحال بود. صورت نوه ی كوچكش را تجسم كرد و لبخندی بر صورتش نقش بست. یك دفعه با ترمز اتومبیلی به زمین افتاد و میوه های زنبیل قرمزش هر كدام به طرفی قل خوردند.

4 دیدگاه

آرش : تو ذوق نزدن اتفاقا خلاقیت ایشونه داستان رو با یک شعر توصیف کردن

پاسخ
لینک۲۹ فروردین ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۴۴:۵۷

مب مب : شعر قشنگی گفتی در واقع حقیقت را در غالب یک شعر گفتی

پاسخ
لینک۱ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۴۶:۳۱

بهار : باز باران با ترانه می خورد بر بام خانه
خانه ام کو؟
خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
یادت آید روز باران؟
گردش یک روز دیرین؟
کو آن خاطرات خوب و شیرین؟
کوچه ها شد کوی بم بست.
در دل تو آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز
غرق در غم های امروز
باز باران بی ترانه
بی بهانه
وحشیانه می خورد بر بام خانه
شایدم....
گم کرده خانه...

پاسخ
لینک۷ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۲۰:۰۵:۴۸

جان جانان : آخه چرا تو ذوق آدم میزنید

پاسخ
لینک۳۱ تیر ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۵۷:۱۳