آب استخر
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی هوا مهتاب و بسیارعالی بود و همین برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترین تخته ی مخصوص شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان سایه ی بدنش را در قسمتی از استخر و دیواره ی کنار آن مشاهده نمود.
احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود.
.. : سوووت و سفیر و بلبلیییییییی
زهرا : خدای سایه ات همیشه بالای سر ما باش
ناشناس... : واقعا باید توضیحات بیشتری میداد؟
سایشو دید لامپو روشن کرد فهمید استخر خالی بود
حکمت خدا بود ک سایشو ببینه...
آرمیتا : منظورش این بود که خدا سایه شو نشونش داد وگرنه می افتاد که ضربه مغزی میشد چون اب استخر خالی بود:)حکمت خداس..!
محمد صادقیان : داستان نصفه گفتین ادامه اش را بنویسید؟
علیرضا قربانی : خوب نیست آدم هایی که درگیر شدند این داستان را بخوانند
طناز : خوب بود ولی :
نفخ نیمه بود که میگه آب استخر برای تعمیر خالی شده بود
باید ادامه پیدا میکرد
پرهام وطن دوست : نام نویسند چیست
نسیم : سلام
خب معلومه که ربط داره چند بار بخونید می فهمین
Cati : یکم نصفه نیمه بود اگه چند جمله بهش اضافه میشد بهتر بود